پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۴

در اين بن بستِ بى بامداد

حـدود دو ماه پیش بعد از اینکه متین از پایان نامه دکتراش دفاع کرد با دو از استاد اش همراه مهدی یکی ازدوستام, پنج نفری رفتیم جنگل های شهر بـادن در نزدیکی شهر وین , خود شهر یک طرف جنگل هاش یک طرف, فکر کنم بیشتر از 60 تا عکس گرفتم , از میون تمام عکس ها یکی از عکسها خیلی بهم چسبید انگار یه جوری یه حرفی می خواست بزنه , انگار می خواست داد بزنه اما آروم توی دلش , نمی دونم دقیقـن چرااین عکس با اینکه چیز خاصی توش نیست برام دلچسبه تا اینکه امروز در لابلای چـک کردن اخباردر روزنامه شرق به این شعر برخوردم , تازه یه کمی فهمیدم که چرا به این عکس علاقه دارم , حالا بقیه اش رو چه وقت متوجه بشم نمی دونم,
جـا لب اینکه عکس روزنامه شرق هم یه جورایی شبیه همین کوچه هست فـقط انگاراز بالا گرفته شده , مخصوصن وقتیکه به چراغهای عکس تو روزنامه نگاه می کردم ناخودآگاه یاد کوچه ای افتادم که هم موقع رفتن هم موقع برگشت سر اون کوچه وایستاده بودمو تهشو نگاه می کردم و چند تایی ازش عکس گرفتم نام شعر هست , دراین بن بست بی بامـداد
بدبين، خسته، بى باور
گاه خيال مى كنم
پشتِ خوابِ هر پروانه اى
عنكبوتِ پاپوش دوزِ دروغگويى
پنهان است
كه در تبانيِ خود با تاريكى
تنها به غارتِ پاييزى ترين پيله ها مى انديشد
بى دليل نيست
كه هرگز به زَمهريرِ هيچ زمستانى
اعتماد نكرده ام
.آيا به هيزم هاى خيسِ همين چاله ى بى چراغ
دقت كرده ايد؟
دَسته ى آشناترين تَبَرهاى اين حادثه
همه از جنسِ جنگلِ خواب آلودى ست
كه خود نيز
روئيده ى رويابينِ آفتاب و آسمان اش بوده ايم
دروغ نمى گويم
باد را بنگريد
باد هم از وزيدنِ اين همه واژه
به آخرين جمله ى غم انگيزِ جهان رسيده است
:را... را... راحت ام بگذاريد،
من هم بدبين ام
من هم خسته ام
من هم بى باور
...!
سيدعلى صالحى

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats