همین چند سال پیش بود, نمی دونم چند سال, اما بیشتراز هفت هشت سال
محمد ( پسر عموم ) زنگ زد که میای بریم شمال ؟
مگه برای شمال رفتن میشد جواب منفی داد
وقتی راه افتادیم شده بودیم چهار نفراز اونجایی که دو نفر مهندسی دونفر علوم انسانی بودیم کار به کل کل علمی و شغلی کشید
محمد و محسن نصیری که مکانیک می خوندن یه طرف و من و یکی دیگه از بچه ها که مدیریت و جامعه شناسی می خوند یم یه طرف , فکر کنم تن تمام دانشمندای فیزیک , مکانیک , مدیریت و جامعه شناسی اون روز تو گورشون
از حرفهای ما به اندازه کافی لرزید , خوب که همه رو شستیمو چلوندیمو پهن کردیم رو بند , شده بود شب , یه شب نیمه مهتابی اونم تو جاده شمال , حالا دیگه نوبت رسیده بود به صحبتهای عاشقانه
بعد از اینکه هر کدوم از جور معشوق پوز بقیه رو به خاک مالیدیم , محسن که از معدود بروبچه های فنی هست که اهل قلم و شعره یکی از شعرای بلند خودشو خوند , هنوز از کف اون بیرون نیومده بودیم که گفت اگه دوست دارید
آبی خاکستری سیاه حمید مصدق رو براتون بخونم گفتم یعنی از حفظ ؟
گفت آره
انقدر این شعرو با حس خوند که فقط تاریکی هوا می تونست
خیسی چشما مونو قایم کنه
شعر از اینجا شروع می شه که
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت
.
.
.
و ندايی كه به من مي گويد
گرچه شب تاريك است
دل قوی دار
سحر نزديك است
دل من ، در دل شب
خواب پروانه شدن می بيند
.
.
.
۲ نظر:
woher weisst du das?
محسن که از معدود بروبچه های فنی هست که اهل قلم و شعره
be nazare man in jomle kamelan jehat dare ;)
.... emza yadam raft:
m.a.
ارسال یک نظر