پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

یه حـس

بازم یه نوشته از مطالب دفترم ، اسمش هست " یه حس " شرحی نداره ، خودتون بخونیدش:ـ
یک گوشه ای افتاده بود
چقدر بارش آفتاب شدید بود
همیشه دوست داشت با خیالی راحت زیر آفتاب فارغ از همه چیز دراز بکشه
دراز به دراز
انگار بالاخره این گوشه دنج پیداشده بود
به هیچ چیز و هیچ کس ، نمی خواست هیچ توجهی داشته باشه
صدای موسیقی لورینا مکنیت از رادیو ماشینش فضارو رویایی کرده بود
نه کسی اونو می دید نه اون کسی رو
چه بهشتی شده بود
خودش بود و آفتاب و یک طبیعت بکر بکر
آفتاب هر لحظه سوزنده تر می شد
چه سوزش لذت بخشی
انگار دیگه با آفتاب داشت یکی می شد
آروم آروم بی حس شد
دیگه هیچ حسی نداشت
شاید هم آفتاب تمام عصب های حسیشو سوزنده بود
پشتش شده بود یه پاره آتیش
تمام مهرهاش بدون حرکت سرجاشون میخکوب شده بودند
هیچ مهره ای دوست نداشت حرکت کنه
انگار پات شده بود
نه شاید هم مات
به یه حس جدیدی داشت می رسید
یه حس بدون دغدغه
یه حس غیر قابل وصف
یه حس بی حسی
این حس انگار خود زندگی بود
چقدر زندگی رو گم کرده بود
***
ساعتها گذشت
یه بویی به مشامش رسید
بوی عطر بود ؟
نه شبیه نم اولین قطرات بارون بود
الان یه بارون می چسبید
یه بارون شدید
یه سیل بزرگ
سیلی که همه چی رو می شست و می برد
حتا خودشو
دیگه صدای نفسش رو هم نمیشنید
ساکن ، ساکت
آزاد ، رها
خودشو رها کرد ، رهای رها
***
مدتها گذشت
یکی تکونش داد
چه تکون بی موقعی
***
گروه نجات بود ! ـ
با کلی امکانات اون جنازه رو از زیر خروارها برف از ته یه دره عمیق کشیدند بیرون ! ـ
اون خیلی وقت بود که... زندگی جدیدی رو شروع کرده بود!ـ

۳ نظر:

... گفت...

داستان غریبی بود !!! یاشاید هم اتفاقی که برای خودت افتاده دوست عزیز ...نمیدونم خلاصه که احساس عجیبی داشتم کاش مینوشتی که این یک خواب بوده یا واقعیت...برداشت من اینبود که برات اتفاق افتاده . سبز باشی و آفتابی.

ناشناس گفت...

سلام دوست عزیز
چه شعر زیبایی است.
ممنون

ناشناس گفت...

زیبا بود.حس غریبی داشت.کلماتش به درون آدم راه پیدا میکرد

Free counter and web stats