جمعه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۴

مـســــــلـخ

امروز می خوام یکی دیگه از یادداشتهای خصوصیمو بیارم اینجـا, که وقتی خودم داشتم دوباره می خوندمش دیدم بابا من اِنــــد عـاشق بودم خودم خبرنـداشتم, اسمش هست مســلـخ
***
تو قبلــه , تو کعبه
تو صفا , تومروه
آب زمزم را بی تو , آبی مانده
ابراهیم را بگویید که, اسماعیل را به مسلخ جایی نیست
که عاشـقانت در صف , مسلـخ را سـخت در آغـوش گرفته اند
چـه خوش خیال بودم کـه خود را در صف عشــاق می دیدم
مسلخ را در خیال خود در آغـوش می دیدم
بوســـه ی کاردت را بر گلویم آرزو می کردم
سایش کارد بر گلو, و
جهش خون بر دامانت را
که اگر نه خود , خونم بر دستانت بوسـه خواهد زد
و تو خســته از اینهـمه آرامش , در زیرتیغ
عـرق از جبـین پـاک خواهی کـرد
و تو نـدانی و نخواهی دانـست , لـذت بوسـه خونم را بر پیشــانیت
ومن ســرمست از, عِـطر کـامت
پس داستـان کـامیابی ام را اینگونه به رخ خواهم کـشید
*** ***
رسیدن نوبت را در مســلخ جـشـن می گیرم
آذ یـن مســلخ و حجـلـه با هـم
زفــاف نزدیک است
و من سخـت در انتــظارت
که سـلاخی ام را,...نـه
هـرم گـرمای کامیابی ام را در آغـوش کـشم
***
و اکـنون پایان انتظـار
سـکوت شـکسـته شــد
نـرم و لطـیف صـدایی گـفـت
بیـرونـش کـنید
ارزش سلاخی هـم نـدارد
بهــار79

۱ نظر:

ناشناس گفت...

دوست عزيز اين جملات و نوشته ها کلاسشون خيلي بالاست من بايد ده بار بخونم تا بفهمم !!اما هميشه راه ميان بري هست يعني اگر نوشته را به راحتي درک نکردم مي روم سراغ اون تصوير !!
که بسيار زيباست و گويا
و هزار حرف نگفته
انگار اين تصوير را يک جايي ديدم اما هر چي فکر مي کنم نمي دونم کجا ديدم ؟؟؟

Free counter and web stats