پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۷

صبحگاه امروز از پنجره اتاق من

روزهای بهانه و تشویش
روزگار ترانه و اندوه
روزهای بلند و بی فرجام
از فغان نگفته ها انبوه
روزگار سکوت و تنهایی
پی هم انس خویشتن گشتن
سال خوردن به کوچه های غریب
تیغ افسوس بر سر آوردن
من از این خسته ام که میبینم
تیرگی هست و شب چراغی نیست
پشت دیوارهای تو در تو
هیچ سبزینه ای ز باغی نیست
روزهای دروغ و صد رنگی
پوچ و خالی ز دل سپردن ها
روزگار پلید و دژخیمی
بر سر دار یار بردن ها
روزگار هلاک بلبل ها
جغدها را به شاخه ها دیدن
روزگاری که نیست دیگر هیچ
در کت مردها پلنگ دیدن
من از این خسته ام که میبینم
تیرگی هست و شب چراغی نیست
پشت دیوارهای تو در تو
هیچ سبزینه ای ز باغی نیست
از مجموعه روزهای ترانه و اندوه فرامرز اصلانی

۸ نظر:

ناشناس گفت...

salam be to va sobgah at

ناشناس گفت...

در ميانه ترديد ايستاده ام ، در برزخ هزار بار مردن...

دام همان است و بهانه همان ! و باز هوس چيدن سيب از بلندترين شاخه ها در من مي جوشد

درونم كهكشاني است ، از هزاران آرزوي نشكفته ، اما سالهاي نوري فاصله افتاده ميانمان

روح بي پناه عرياني شده ام ، زير باران ، با كوله باري از خاطرات ناخواسته ،نظاره گر گريز بي پايان فرصت ها در هرم فاصله ها

كجاست نور الهي تا چون كودكي دوباره غسلم دهد و پاكيزه ام كند ؟

گامي به سوي بهشت ، گامي به سوي دوزخ ! در انتظار نداي يك تصميم...

ناشناس گفت...

سلام،کم پیدایید؟؟؟؟
و واقعا هم هیچ سبزینه ای زباغی نیست

ناشناس گفت...

به سراغ من اگر می آیید نرم وآهسته بیایید
نکند ترک بردار چینی تنهایی من
سهراب

ناشناس گفت...

مي‌شناسمت اي فرزند شب‌هاي دراز و بي‌پايان
نمي‌دانستم سپيدي صبح را،
نمي‌شناختم انتظار سبز را،
چه‌قدر فرياد زدم، چه بيهوده هوارهايم،
كه من شب را مي‌خواهم
تنهايي‌ام را مي‌خواستم به رخش بكشم تا سكوتش را از من نگيرد،
كاش مرا پيوستگي بود در خواستن، در دانستن و در شناختن،
پنجره مرا وانهاد،
نمايانم نمي‌كند،
شب را مي‌خواهم،
من با تنفس شب زنده‌ام،
دست‌كم تنها خود را مي‌بينم و خودرا مي‌آزمايم ...

ناشناس گفت...

متين:
مهدي جان سلام يادم رفت اسمم رو بنويسم!!!

ناشناس گفت...

ye sar bezan.

ناشناس گفت...

غم وغصه دیگه بسه دل تو باید برقصه
.
.
.
خوش باشی عزیزم!!!!

Free counter and web stats