برای آدمی مثل من، روزهای آخر سال معنی کارهای تلمبار شده رو میده ، منم و کلی کارهای عقب افتاده، قبلنها شب یلدا فاصله زیادی با سال نو داشت!ـ اما از وقتی تقویم روزانهام شده روزشمار میلادی شب یلدا فقط ده روز با سال نو فاصله داره!ـ
شبهای یلدا واسه من که معمولن جغد شب هستم و شب ولذت سکوت مطلق اون رو برای مهمترین کارهام انتخاب می کنم، طولانی ترین لذت سکوت مطلق شبانه سال هستش که بعد از دورهم نشستن های دوستانه یا خانوادگی نوبت به نشستن با خودم میرسه !ـ
اما امسال نه نشست دوستانهای درکار بود نه خانوادگی، توی قطار بودم به مقصد آلبورگ شهری در شمال دانمارک برای تجدید دیدار با خانواده دايیم که قبل از اینکه بهشون به عنوان دایی و خانواده نگاه کنم بعنوان دوستانی منحصر بفرد نگاه می کنم و همینطور سفری کوتاه به سوید برای دیدن دوستان خوبم محمد،لاله و وحید، این شب یلدا اولین شب یلدایی بود که تنها بودم و از سکوت مطلق شبانه هم خبری نبود، قطار شبانه وین به هامبورگ توی کوپه شماره 275ـ روی صندلی 26ـ کنار پنجره، به تلق تلق قطار گوش می کردم و به مناظر مبهمی نگاه می کردم که سرعت قطار اونها رو غیر قابل تشخیص می کرد و سیاهی شب اونها رو مبهم تر، البته تنهای تنها هم که نبودم بلکه با کسانی که احتمالن اولین بار و آخرین بار میبود که حدود ده ساعت رو با هم سر می کردیم تا به هامبورگ برسیم و هر کدوممون قطارهای خودمون رو برای رسیدن به مقصد نهایی عوض کنیم هم نشین بودم کسانی که نه من اونها رو انتخاب کرده بودم برای چنین شبی نه اونها منو!ـ پسری از سوۀد و خانمی از اتریش
نیم ساعتی که گذشت آروم آروم یخ ها آب شد و به بهانه های مختلف معلوم شد که هر کسی چی کاره ست، وین چی کار می کرده و حالا کجا داره میره، از اونجایی که پسره یا با لپ تاپش ور می رفت یا بافتنی می بافت!!ـ اونم چه بافتنی؟ـ بافتن کلاه یه تیکه که از هر خانمی هم بر نمیاد، آروم آروم من و اون خانم اتریشی هم صحبت شدیم و داستان از اونجایی شروع شد که فهمیدم برای مراسم خاکسپاری دختر عموش داره به شهر کوچیکی به نام هایدء واقع در شمال غربی آلمان میره و برای ده روز اونجا میمونه برام خیلی عجیب بود که از آدمهای منطقی غربی یکی داره مراسم سال نوش رو برای خاکسپاری و ختم یه دختر عمو بیش از ده روزخراب می کنه!!ـ وقتی بیشتر تعریف کرد فهمیدم ارتباط گرمی بینشون بوده دختر عمویی که همین دو ماه پیش برای دیدنش آمده بود وین و از اونجاییکه اونهم اصالتن وینی بوده و بعدن ساکن آلمان میشه، موقع خداحافظی کمی از خاک باغچه خونه دختر عموش رو بر می داره و وقتی بقیه می پرسن چرا خاک بر می داری می گه دیشب خوابی دیدم، فکر کنم آخرین بار باشه که میام وین!ـ هر چند همه به شوخی میگیرند اما دوماه بعد یعنی یکی از شبهای آخر آخرین ماه سال گذشته میلادی خیلی آروم وقتی شب میره به رختخواب دیگه هیچ صبحی رو نمی بینه!ـ
خلاصه صحبت کشید به تفاوت بین آدمهای حسی و عاطفی شرقی و آدمهای عقلایی و مادی غربی و چگونگی اجرا اینجور مراسم ها در اتریش و ایران، وقتی گفت احتمالن حدود 20ـ نفر در این مراسم شرکت خواهند کرد با تعجب گفتم فقط 20ـ نفر!ـ گفت مگه در مراسمهای شما چند نفر شرکت می کنند؟ـ گفتم دقیق نمی دونم اما من در مراسمی در ایران نبودم که کمتر از صد نفر توش باشند!ـ حالا نوبت اون بود که تعجب کنه:ـ صد نفر!!ـ
گفتم تازه بعضی مواقع خیلی بیشتر، گفت آدمهای عادی رو داری میگی یا آدمهای علمی و هنری؟ـ گفتم نه اونها که میزنه بالای پانصد نفر!ـ دیگه داشت شاخ در میاورد، از اونجاییکه این غربیها هیچ تعارفی با خودشون و دیگران ندارند خیلی راحت برگشت گفت :ـ خب ببینم اگر تو الان بمیری چند نفر میان مراسم تو!؟ـ من که تا بحال کسی به این راحتی و در عین حال جدی از مراسم خاکسپاری و ختم خودم از خودم سوال نکرده بود یهو موندم چی بگم اما باید یادم میموند که اینجا غربه و این عقل و منطق که به تعارف و احساس حکومت می کنه!ـ
گفتم حقیقتش نمیدونم اما فکر نمی کنم 20 نفر بیشتر بشه !ـ گفت خب پس چی میگی صد نفر حداقلشه!ـ گفتم آخه من که اینجا وطنم نیست، خیلی از اقوام و دوستان من ایران هستند، گفت خب باشند چرا نمیاند؟ منم اتریشم دارم میرم آلمان، گفتم خب از ایران تا اینجا خیلی راهه هزینه اش هم زیاد می شه!ـ اونم نه گذاشت نه برداشت گفت پس دیدی شما هم مادی هستید!!ـ بازم موندم چی بگم اینبار دیگه گیر افتاده بودم، گفتم آخه جریان به این سادگی ها هم نیست فقط هزینه بلیط از ایران به اتریش به اندازه دوماه حقوق یک کارمند عادیه، تازه اگر بتونه ویزا بگیره!ـ اصولن ویزا گرفتن هم به این سادگی نیست!!ـ تازه یکمی قانع شده بود و دیگه ساعت حوالی سه صبح بود که همگی خوابیدیم، اما من که نمی تونستم با خروپوف و سر صدای قطار بخوابم تا صبح در حال خواب و بیداری به این فکر می کردم که کی گفته که چون ما شرقیها دوز حس وتعارفمون بالاست یعنی آدمهای حسی هستیم ؟ـ ما که خیلی مواقع حساب کتاب می کنیم ببینم الان حسی و عاطفی بودن می صرفه یا نه؟ـ، به معنا واقعی تری مادی و مادی گرا هستیم !!ـ
خلاصه اینکه این یلدا، بدون برنامه ریزی قبلی یکی از بیادموندنی ترین و تاثیرگذارترین یلدا ها برای من شد این تاثیر در حین سفر به دانمارک و بعد سوۀد با خوندن کتابهای خاطرات روسپیان سودا زده من اثر گارسیا مارکز و نمایشنامه پرده خانه اثر بهرام بیضایی که هر یک با هنری وصف نا شدنی نگاه انسان شرقی و غربی را به اطرافیان، محیط خود و درون خود به تصویر کشیده اند تکمیل تر شد!ـ
و اما داستان بازی یلدا، تا اونجاییکه خبر دارم دوستان خوبم دی ناز و علی چی عزیزسر دبیر وبلاگ گروهی سه قلم دار هر دو منو برای بازی شب یلدا کاندید کرده بودند با یک تاخیر وغیبت طولانی ولی خب موجه به این بازی می پردازم که ظاهرن قبل از این که بازی باشه یه جورایی اعتراف کردن به چیزهایی در زندگی خصوصی هر کس هست که تا بحال یا نتونسته یا نخواسته بگه!!ـ و در آخر هم پنج نفر دیگه رو انتخاب کنه که اونها هم بگن، اما به نظرم برای اجرای مرحله دوم دیگه خیلی دیر شده، مگر اینکه برای شب یلدای سال بعد...ـ و اما چندتا چیزی که من میخوام بگم که بعضی هاش اولین ها هستند : ـ
یک ـ اولین باری که حس کردم به یک جنس مخالف علاقه پیدا کردم سال اول دبستان بودنم!!ـ با اینکه مدرسمون مختلط بود و کنار من یه دختر می نشست من به ناظم مدرسه مون علاقه پیدا کرده بودم که همچین یه کوچولو یعنی حدود بیست سال از من بزرگتر بود!!ـ و من عاشق مو های بلندش شده بودم که تا اون موقع مویی به اون بلندی ندیده بودم فقط حیف که سال بعد انقلاب شد و اون از مدرسمون رفت!!ـ
دو ـ اولین بار که سیگار کشیدم پنجم دبستان بودم، توی یه فرصت مناسب یه سیگار از جعبه سیگاری که مخصوص مهمانها توی اتاق پذیرایی بود برداشتم و رفتم پشت بوم خونه با اولین پک کم مونده بود خفه بشم و فوری پرتش کردم تو کوچه
سه ـ اولین باری که بازداشت شدم سال دوم دانشگاه بودم و در شرکت کوچکی که واردات شیشه خام عینک داشت با کمک یکی از دوستان کار حسابداری انجام می دادیم که یه روز صاحب شرکت اومد گفت همونطورکه می دونید چند تا بسته شیشه خام گم شده که کلی پولشه من توی کلانتری بهارستان تشکیل پرونده دادم باید چندتا شاهد هم بیان شهادت بدن ...ـ خلاصه من و پسرش و یکی از همکارهای دیگه رو بعنوان شاهد برد کلانتری وقتی نوبتمون شد و رفتیم تو اتاق افسر نگهبان، اولین جمله ای که شنیدیم این بود:ـ خب خودتون بگید کدومتون اینکارو کرده تا جریمه و جرمتون سبک تر بشه !!ـ تازه فهمیدیم قضیه اصلا شاهد و شهادت نبوده ...ـ تا آخر شب توی بازداشتگاه کنار معتاد ها و دزدان محترم موندیم تا بالاخره با سند آزد شدیم ...ـ به فاصله دو هفته اون جعبه شیشه ها توی خونه شریک صاحب شرکت پیدا شد و ختم پرونده !!ـ
چهارـ یه جایی راوی داستان خاطرات روسپیان سودازده من ـ اثر گابریل مارکزـ میگه حس کردم تمام نظم و ترتیب ظاهری زندگی من فقط پوششی هست تا کسی به بی نظم و ترتیبی درونی من پی نبره!!ـ من توی این چند مدت اخیر دارم به این نتیجه می رسم که تمام ظاهر عاطفی و کمی تا قسمتی مهربون من بخاطر اینه که کسی به سنگدلی من پی نبره!!ـ آخه جدیدن به این نتیجه رسیدم که من آدم سنگدلی هستم خودم خبر نداشتم
پنج ـ بر همین اساس مدتیه که با خودم درگیرم که چند درصد من واقعی من، همونیه که ادعا میکنم وهمه می بینند ؟ـ
راستی به قول دی نازعزیزهرگونه استفاده ابزاری از این اعترافات اکیدا ممنوع !!!ـ
تا یلدای بعدی واعترافات بعدی
ایام به کام
پ.ن : لینکهای مرتبط
بهرام بیضایی از نگاه و قلم محمود دولت آبادی
عکسهای من از سفری که در بالا توضیح دادم
۱۱ نظر:
اولن که سال نویت مبارک! دومن از اینکه مرا به جرگهی عکس بازی دعوت کردهئی متشکر که بلافاصله لبیک گفته شد سومن کاش به سوئد هم میآمدی و یادی از ما قطب نشینان میکردی
عمو جان سال نو شما هم مبارک من مطلبم در حال تکمیل شدن بود که شما لطف کردید و خواندید اتفاقا به سوئد هم آمدم اما خیلی کوتاه امیدوارم بتونم دفعه بعد خدمتتون برسم
سفرنامه جالبی بود. عشق مسافرت با قطار. اتفاقاً من معتقدم ايراني ها خيلي بيشتر از فرنگي ها مادي هستن. هيچوقت به مکالمه دو ايراني غريبه گوش کردي؟ به غير از پول و زمين و بيزنس ،راجع به چيزي صحبت مي کنن؟ سال نو مبارک
مهدی جان،
سلام و رسیدن بخیر.
در امامزاده اشتفان آلبورگ برای من دخیل بستی که سال نوی آینده را آنجا جشن بگیریم؟
نصیر جان پارچه سبز تبرکی پیدا نکردم مجبور شدم با روبان قرمز دخیل ببندم نمی دونم دخیل ها با روبان قرمز هم کار میکنند یا نه ؟ امیدوارم آقا اشتفان بطلبه !!ـ
سلام مهدی عزیز برات سال خوبی رو آرزو دارم و امیدوارم که به هدفهای دور و نزدیکت برسی . در مورد صحبتهات در قطار با همسفرهات هم بگم که فکر میکنم ما ایرانیها دیگه مثل قدیمها عاطفی نیستیم . بیشتر اوقات بخاطر تعارفه که به مراسمی میریم وگرنه نمیرفتیم . من اگر میمردم در اینجا فکر میکنم شاید همون بیست نفر پیدا میشدن به مراسمم بیان البته بزور ...در مراسم ختم برادرم چندین سال پیش حدود چهل نفر شرکت کرده بودند که من نیمی از اونها رو نمیشناختم . خوب اگر ایران این اتفاق میافتاد مطمئنا تعدادشون بیشتر بود ولی میدونم که اینهایی که در اینجا به این مراسم اومدند بدون تعارف اومده بودند . چه بحث جالبی بوده. اعترافات بسیار جالبی کردی . فکر نمیکنم که کسی در دنیا وجود داشته باشه که در ظاهر همونی باشه که در باطن هست . این کار آسونی نیست و ما انسانها هم هنرپیشه های بسیار خوبی هستیم . حتی به بچه ها هم که توجه کنی از همون سنین کودکی شروع به بازی کردن رلهای مختلف میکنند . این خصوصیت انسانهاست . در هر صورت اعترافات بسیار صادقانه ایی بودند و مطمئنم که خودت هم این اعترافات رو به دفعات میخونی و بهشون بیشتر واقف میشی . با بهترین آرزوها برای تو دوست خوب . سبز باشی .
سلام
سال نو خارجیت با مشتقاتش مبارک باشه.هادی هم سلام میرسونه.خودتو درسات چطورین.اومدی اینورا سر بزن.اگه کسی هم داری این وبلاگ بی صاحب جدید مارو مثل مال خودت درستش کنن که کلی حال دادی.حال کردی ادبیات لاتی رو
http://iraniancriticiser.blogspot.com/
خوش باشی و متفکر
.....................................................................................................
اولین داستان بلند زندگیم رو شروع به نوشتن کردم... می خوام ببینم می تونم بنویسم یا نه .. بیایین بخونین ببینم می تونم یا نه ...
che ghataar-naame va diaaloge ghashangii, mesle mozoue morede bahsetun az ye donyaaye dige bud, kheyli majzube daastaanet shodam, vali ghaboul kon ke maa iraani haa morde parastim taa zende dust. mehdi jun 120 saal zende baashi vali agar khodaaye nakarde etefaaghi biofte khodam ye 747 aadam miaaram, negaraane poulo viza ham nabaash oun baa man
matin
متین جان کاملا موافقم
و تشکر از اینکه خیالمو راحت کردی پس رو قولت حساب باز کردما ...ـ بعدا دبه نکنی ها !!ـ
are azizam to ham bazi vaghta sanghdel body ba ma man ye khateraty az to daram k har vaght soragham miyad sari pakesh mikonam ama tedadesh khili kame bishtar vaghta mehrabon body!
ارسال یک نظر