‏نمایش پست‌ها با برچسب یادداشت های شخصی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب یادداشت های شخصی. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۰

سرنوشت مرا بتی رقم زد که دیگرانش می پرستیدند

**

من تنها فریاد زدم نه

من از فرو رفتن تن زدم

صدایی بودم من ، شکلی میان اشکال

من بودم و شدم

**

من بی نوا بند گکی سر به راه نبودم

و راه بهشت مینوی من بزرو طوع و خاکساری نبود

مرا دیگر گونه خدایی می بایست

شایسته آفرینه ایی که نواله ناگزیر را گردن کج نمی کند

و خدایی دیگر گونه آفریدم

**

اما نه خدا و نه شیطان

سرنوشت تو را بتی رقم زد که دیگرانش می پرستیدند

بتی که دیگرانش می پرستیدند

**

بخشی از مجموعه کاشفان فروتن شوکران ـ از زنده یاد احمد شاملو

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷

اولین روز جنگ عراق و ایران یا بزرگترین حمله هوایی ایران به یه کشور یادتونه؟ـ

از همون دوران کودکی به دلیل اینکه خونمون مهرآباد جنوبی بود و نزدیک فرودگاه مهرآباد، شب و روزی نبود که صدای هواپیماهای نظامی و غیرنظامی رو نشنویم و نبینیم!ـ پس سئوال در مورد هواپیما و جزئیات اون بیشترین سئوالات دوران کودکی من بود، دوتا منبع خوب هم برای همه سئوالات اون دوران داشتم ، دایی بزرگم که افسر نیرو هوایی بود و مدتی هم خونشون توی خونه‌های سازمانی پایگاه شکاری مهرآباد بود که این امکان رو به من می داد که همراه با پسر دائیم کلی کارهای مشترک اکتشافی بکنم و منبع دوم هم باز دائیم بود، اما دایی کوچیکه که توی هوانیروز بود و کلی به ما بچه‌ها نزدیکتر بود و به همه سئوالات ما سر حوصله جواب می داد!ـ
این شد که من قبل از سن ده سالگی هر هواپیمای نظامی و غیر نظامی و یا هلکوپتری رو توی آسمون تهران میدیدم می شناختم و کلی واسه بچه‌های کوچه که این چه جور هواپیمایی هست و اسمش چیه و یا مثلا فرق اف چهار با اف پنچ چیه و از اینجور چیزها.... معرکه می گرفتم!ـ
داستان از اونجایی شروع می شه که یکی از کارهای تابستونیمون این شده بود که با بچه‌ها نشست و برخاست هواپیماها رو دید بزنیم، اما این کار که احتیاج به رفتن به بالای پشت بام داشت، خودش نیاز به یک عملیات از پیش برنامه ریزی شده هم داشت، چرا که ما آقا پسرهای شر که به ترتیب هشت، نه و ده ساله بودیم، برای رفتن به پشت بام از قبل احتیاج به گرفتن اجازه داشتیم، اما این اجازه‌ها معمولا یا اصلا صادر نمی شدند یا فقط برای نیم ساعت!ـ اما نیم ساعت برای ما کم بود چون ما که ساعت پرواز هواپیما های نظامی رو نمی دونستیم باید حداقل دو سه ساعت اونجا می نشستیم تا شاید چیزی به پستمون می خورد که ببینیم و کلی ذوق کنیم و ...ـ به همین خاطر ما یک نقشه دوم هم داشیم اگر شب قبلش متوجه می شدیم که یکی از مادرها فردا صبحش نیست به بقیه خبر می دادیم که فردا پشت بام خونه فلانی، چون مطمئن بودیم که خرید مادرها حداقل دوساعتی طول می کشه و پشت بام هم بودیم براحتی قبل اینکه اونها وارد خونه بشند متوجه آمدنشان می شدیم و به سرعت می دویدیم توی حیاط و خودمونه مشغول بازی نشون می دادیم !ـ خلاصه یه جایی مثل تراس طبقه چهارم خونه جعفر اینا یا پشت بام خونه سیامک اینا و یا پشت بام خونه خودمون محل انجام این جور عملیاتها بود!ـ
همه مزه این کار هم این بود که بتونیم توی اون روز هواپیمای نظامی ببینیم و کلی ذوق کنیم و منهم که خودمو استاد شناسایی هواپیما می دونستم شروع کنم به توضیحات چندین چند باره در مورد ویژگی اون هواپیما، اگر هم سئوال جدیدی پیش می اومد بلافاصله در عرض چند روز جوابش رو از دائی‌هام می گرفتم! چراکه هفته‌ایی نبود که دائی‌هام که هر دو محل کارشون به خونه ما نزدیک بود پیش خواهرشون نیان و به ما سر نزنند!ـ
بعد از ظهر ۳١ شهریور سال ١۳۵۹ بود و دو روزی بود که ما از یک مسافرت دسته جمعی خانوادگی به شمال برگشته بودیم، این روز آخرین روزی بود که می تونستیم عملیات تماشای نشست و برخاست هواپیما‌ها رو انجام بدیم، چون دیگه مدرسه‌ها شروع می شد و باید می رفتیم مدرسه!ـ اما اون روز نه اجازه برای پشت بام صادر شده بود نه مادری برای خرید روزانه قرار بود بیرون بره، پس دماغ سوخته توی اتاقم در طبقه دوم نشسته بودم و با کیف و دفترمشقهای نویی که برام خریده بودند مشغول بودم!ـ یک لحظه حس کردم صدای هواپیمایی رو دارم می‌شنوم که هر لحظه داره نزدیک تر می شه!ـ صدای هواپیما صدای یک هواپیمای نظامی بود، با خوشحالی پریدم کنار پنجره اما چرا این صدا هر لحظه داشت نزدیک تر می شد مگه قرار بود این هواپیما توی کوچه ما بشینه؟ـ
به ثانیه نکشید که یک هواپیمای نظامی با سرعت از بالای کوچه ما با ارتفاع خیلی کم گذشت سابقه نداشت هواپیمایی رو توی آسمون از این فاصله دیده باشم، تازه این هواپیما هیچ شباهتی با هواپیماهایی که تا حالا دیده بودم نداشت نه بالهاش نه رنگش نه...؟ـ صدای مهیبی اومد و خونمون لرزید!ـ
یعنی هواپیما سقوط کرد یا باکش افتاد یا ...چی ؟ـ
تنها چیزی که به ذهنم خطور نکرد یه حمله نظامی بود!ـ
سریع پریدم تو راه پله که برم تو کوچه که بازهم صدای انفجار و لرزش ساختمون! ترس تمام وجودمو گرفته بود! چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ ـ
به کوچه رسیدم و سریع دویدم سمت پایگاه شکاری مهرآباد، یک ستون غلیظ دود از سمت پایگاه رفته بود به آسمون!ـ یکی از همسایه‌ها می گفت آمریکا حمله کرده و ....ـ
به ساعت نکشید که داییم آمد پیش ما و ما فهمیدیم که عراق به ایران حمله کرده!ـ یک روز بعد رادیو خبر یک حمله بزرگ هوایی رو از طرف ایران به عراق خبر داد! حمله‌ایی که در طول تاریخ جنگ‌های هوایی کم سابقه بود، دویست فروند هواپیمای نظامی ایران همزمان به پرواز درآمده و اغلب پایگاه‌های نظامی عراق را بمباران کردند و بعدش دایی حمید یه چیزهایی برام توضیح داد اما من همیشه دوست داشتم بیشتر از توضیحات دایی حمید و دایی رشید از جزییات این عملیات بزرگ مطلع بشم اما این سئوال دیگه سئوالی نبود که دایی‌هام حتی اگر بدونند هم به اون بخوان پاسخ بدن!ـ
تا اینکه همین چند هفته پیش توضیحات نسبتا خوبی از این عملیات همراه با فیلم، بطور اتفاقی توی سایت یوتیوپ پیدا کردم که البته این فیلم از شبکه سوم سیما پخش شده .... نام این عملیات هوایی کمان۹۹ بوده که در واقع بزرگترین عملیات هوایی ایران بر علیه یک کشور دیگر و یکی از بزرگترین عملیات‌های هوایی در سطح جهان بوده و هست، در این فیلم بخشی از جزییات این عملیات بزرگ نظامی برای اولین بار به اطلاع عموم می رسد!ـ جالب اینکه در این فیلم توضیح داده می‌شود که به دلیل درگیری‌های متداوم مرزی با عراق، طرح این عملیات هوایی حدود دوماه قبل از شروع رسمی جنگ توسط عراق یعنی ۳١ شهریور ماه ریخته شده بود!ـ
اگر شما هم دوست دارید بدونید اون عملیات هوایی نادر در جهان به چه شکل انجام شده روی فیلم پایین کلیک کنید
این فیلم پایین رو هم حتما ببینید، این یکی خیلی جدید تره و اغلب هواپیما های نظامی موجود در ایران رو به تصویر کشیده، هر چند سازنده این فیلم تاکید داره که این فیلم رو فقط برای یادآوری خاطرات ساخته و آرزوی صلح و آرامش برای تمام جهان را کرده!ـ اما همچین بگید نگید تحریک کننده است!ـ
پ ن:ـ از اونجاییکه سی و یک شهریور وین نیستم، گفتم زودتر این خاطره رو بنویسم بهتره تا دیرتر!ـ

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

شکیبایی یا هامون؟ـ

خیلی وقت بود که وقت و حوصله نوشتن نداشتم، اما امروز وقتی پیامهای یاهو مسنجر رو داشتم چک می کردم رسیدم به یک لینک با یه نه بزرگ و کشیده، بازش کردم... شوکه شدم، باورم نشد حتما اشتباهی شده، آخه آدم خبرهای بد رو در مورد کسانی که دوستشون داره نمی تونه باور کنه یا شاید هم نمی خواد باور کنه!ـ
ایسنا رو باز کردم، بعدش هم بی بی سی رو ... واقعیت داشت!ـ
***
تو می خوای من اونی باشم که واقعا خودت می خوای من باشم، اگه اونی باشم که تو می خوای، اونوقت دیگه اون من، من نیست، یعنی
اون من، منه خودم نیست، یعنی اونموقع خودم نیستم!ـ
***
من درست ضد بابامم، من مرتب شیلنگ تخته میندازم ولی به هیچ جایی نمی رسم دکتر!ـ دارم فرو می رم، من دیگه به هیچی اعتماد ندارم، به هیچی اعتقاد ندارم، دارم هدر می رم، این یعنی چی ... می دونی دکتر من یه موقعی فکر می کردم یه گهی میشم اما هیچ پخی نشدم چهل و خورده‌ای ازم گذشته بدتر آویزونم آویزون...چیکار کنم؟... ما آویخته‌ها به کجای این شب تیره بیاویزیم این قبای ژنده و کپک زده‌ی خودمونو ؟ـ
***
خدایا، خدایا یه معجزه، برای منهم یه معجزه بفرست، مثل ابراهیم...شاید معجزه من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه، یه چرخش یه جهش، یه اینطرفی، یه اونطرفی...ترسو ... احمق ... دیگه مگه چی مونده... برو... تمومش کن!...ـ
***
اینا از معروفترین دیالوگهای خسرو شکیبایی در فیلم هامون بود، از اواخر دوره دبیرستان تا حتی اواخر دوره دانشگاه (۶۹ تا٧۴)ـ بارها و بارها تنهایی یا به اتقاق دوستان این فیلم رو دیدیم و تحلیل کردیم، دیگه فیلم هامون بخشی از زندگی ماها شده بود... یه جورایی هم واقعیت داشت، در واقع نسل ما دچار تلاطم‌های بعد از یک انقلاب اید ئولوژیک و یک جنگ مذهبی طولانی شده بود، انقلابی که ده سالش شده بود و جنگی که بعد از هشت سال با کلی سئوال بی جواب تموم شده بود... حالا ما مونده بودیم با سنت، مدرنیسم، پست مدرن، مذهب و پیشرفتهای خیره کننده علمی و فنی در جهان که تازه داشتیم متوجهش می شدیم!ـ
درگیری هامون با مسئله ابراهیم و اینکه چرا به ابراهیم میگن خلیل الله هم، همون درگیری نسل ما بود با مذهب! مسئله هامون این بود که چرا ابراهیم پسرش رو عزیزترین کسشو به مسلخ میبره؟ دوست یا همون کس که هامون مریدش بود در جواب می‌گفت :ـ
***
ـ جنون الهی! می دونی که از نظر یونانی‌ها ایمان یه جور جنون الهیه، یه جور ایمان سرشار از عشق!ـ
ـ ـ ـ این کجاش عشقه؟ پدری بره عزیزترین کسشو، پسر خودشو بکشه؟ این عشقه؟ـ
ـ اگر ابراهیم خودشو می کشت، یا شخص دیگری رو به جای اسماعیل برای قربانی کردن می‌برد، یا اینکه شک می‌کرد، یا سر مرکبشو کج می‌کرد و پشیمون می شد و از خداش شکوه می‌کرد و هزارتا اگر دیگه ... خب دیگه پدر ایمان و عشق نبود! یکی بود مثل منو تو!ـ
***
انگار توی یه خلا گیر کرده بودیم، هرچی بیشتر از اقتصاد خرد و کلان، اقتصاد توسعه و مدیریت و مارکتینگ توی دانشگاه می خوندیم بیشتر با واقعیت مواجه می شدیم و این تازه اول سرگیجه گرفتن ما‌ها بود، درست عین بحث حمید هامون با مدیرش در اداره ...ـ
***
ـ تو نمی‌دونی این گزارش اقتصادی برای ما چه ارزشی داره؟ـ
ـ ـ ـ چرا می‌دونم یعنی بهره گیری از دست مزد پایین کارگران کشور‌های توسعه نیافته!ـ
ـ دست از این بدویت تاریخی کپک زدت بردار بدبخت! ببین کره کجا داره میره؟ببین اندونزی کجا داره میره؟ ببین مالزی کجا داره میره؟ـ
ـ ـ ـ کجــا داره میره؟ آخه به چی رسیدند؟ عین یه مشت سوسک و مورچه دارند توی مرداب تکنیک دست و پا می زنند! همش هم بخاطر این شکم صاب مرده ست! و راحت لم دادن!... تو بگومعنویت پس چی شد؟ به سر عشق چی اومد؟!ـ
***
بعد از خوندن خبر درگذشت خسرو شکیبایی، دوباره نشستم و به یاد او هامون رو دیدم، همیشه می‌شنویم یا می‌خوانیم که خسرو شکیبایی که سیمرغ بلورین بهترین نقش اول مرد را بخاطر بازی در هامون برده بود از این نقش جدا نشده و حتی در فیلم‌های دیگرش هم کم و بیش با همان ساختار در پرده سینما یا تلویزیون ظاهر شده! اما به نظر من این شکیبایی نبود که در نقش هامون فرو رقته بود بلکه شکیبایی همان هامون بود و از حسن انتخاب داریوش مهرجویی بود که شکیبایی در فیلم هامون خود خودش را بازی کرد! چه در هامون، چه در خانه سبز و چه در اتوبوس شب و سایر نقشهای متفاوتی که بازی کرد رگه‌هایی از هامون در او دیده می‌شد! اما نه به خاطر اینکه در نقش هامون فرو رفته بود بلکه به این علت که او خود هامون بود!ـ
یادش گرامی و روحش شاد

پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۷

صبحگاه امروز از پنجره اتاق من

روزهای بهانه و تشویش
روزگار ترانه و اندوه
روزهای بلند و بی فرجام
از فغان نگفته ها انبوه
روزگار سکوت و تنهایی
پی هم انس خویشتن گشتن
سال خوردن به کوچه های غریب
تیغ افسوس بر سر آوردن
من از این خسته ام که میبینم
تیرگی هست و شب چراغی نیست
پشت دیوارهای تو در تو
هیچ سبزینه ای ز باغی نیست
روزهای دروغ و صد رنگی
پوچ و خالی ز دل سپردن ها
روزگار پلید و دژخیمی
بر سر دار یار بردن ها
روزگار هلاک بلبل ها
جغدها را به شاخه ها دیدن
روزگاری که نیست دیگر هیچ
در کت مردها پلنگ دیدن
من از این خسته ام که میبینم
تیرگی هست و شب چراغی نیست
پشت دیوارهای تو در تو
هیچ سبزینه ای ز باغی نیست
از مجموعه روزهای ترانه و اندوه فرامرز اصلانی

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۷

فرخنده باد تولد بهار بر تمام بهار اندیشان

باردیگر تولد بهار را جشن می گیریم و طلوع رنگ سبز را بر پهنه طبیعت به شادی و پایکوبی می‌نشینیم، ما امروز آن جشن و پایکوبی‌ایی که نیاکان ما هزاران سال پیش بنا نهادند، آن جشنی که با درایت و آزاد اندیشی در راستای نوزایی طبیعت پایه ریزی شد، برای چند هزارمین بار جشن می گیریم و به راستی چه کسی می تواند با این طلوع رنگ سبز بر تک تک شاخ و شاخک های درختان و گیاهان به وجد نیاید؟ آنهم پس از خواب سرد و طولانی زمستانی؛ این تحول هر جنبنده و موجود زنده ایی را به وجد می آورد! در واقع شاید بتوان گفت راز ماندگاری این کهن‌ترین جشن ما ایران زمینیان و این بزرگترین یادگاری ما از گذشته‌های دور، همین پیوند فرخنده میان جشن شروع سال و جشن تولد بهار است، با آرزوی سالی سرشار از محبت، سرافرازی و سلامتی برای تمام ایرانیان و ایران زمینیان شعر حضرت حافظ و بهارانه مشیری تقدیم به شما:ـ
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش بحال روزگار …ـ
خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نيمه باز
خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز
خوش بحال جان لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب …ـ
ای دل من، گرچه در اين روزگار
جامه‌ی رنگين نمی‌پوشی به كام
باده‌ی رنگين نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می كه می‌بايد تهی است
ای دريغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از «ما» اگر کامی نگيريم از بهار …ـ
گر نکوبی شيشه‌ی غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ …ـ

پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۶

دم اول

.
کمی از ظهر چهارم بهمن ماه سال ١٣۵۱ گذشته بود،ـ
با ضربه دکتر جمالی به پشتم، به سختی و با زحمت تمام اولین دم زندگی جدید رو دادم توی ششهام
هنوز نفس کشیدن رو نمی دونستم
انگار این همه ماجرا نبود حالا باید همون دمو می دادم بیرون که بشه بازدم!ـ
عجب کار سختیه نفس کشیدن، آخه اینم شد کار؟ـ
زدم زیر گریه و داد وبیداد، که چرا باید کاریی به این سختی انجام بدم؟ـ
انگار از همون اول ناراضی بودم ولی چاره ایی هم نبود،ـ
خلاصه نفس دوم و بازدم بعدی تا اینکه فهمیدم نه بابا انقدرها هم سخت نیست!ـ
اولین درس زندگی رو توی همون دقایق اول یادگرفتم : ـ
هر کاری اولش سخته، بعدش یواش یواش راحت تر میشه!ـ
ولی خب اولین فریب زندگی هم همراه همین درس بود!ـ
.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمهدی بعد از هشت ماه
گول خوردم، فکر کردم همه کارهای این دنیا رو می شه با همین سرعت پشت سر گذاشت!ـ
و این داستان درس و فریب همچنان ادامه دارد.... از آن گذشته، تا این هنوز!ـ
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...ـ
اینکه آخرین حرکت زندگیم، دم هست یا بازدم نمی دونم!ـ
ولی آرزو می کنم که درس زندگی رو خوب مشق کرده باشم و تا انتـها نیز....ـ
به قول دوستی : ـ
زندگی كوتاه ست،ـ
پس خود را دربند باید ها و نباید ها نکن
گاهی هم قوانین و سنت ها را نادیده بگیر
سريع ببخش، اما آهسته ببوس
صادقانه دوست بدار و بی مهابا بخند
هرگز ازآنچه كه باعث لبخند یا گریه ات می ‌شود شرمگين مشو
زندگی شايد آ ن جشنی نباشد كه انتظارش را داشتیم
اما تا زمانی كه در آن مهمانيم مجبور به رقصيدنيم
پس دممان همواره گرم باد
و رقصمان همواره شرافتمندانه و موزون.ـ
پ.ن: ـ امسال در راستای گفته دوستم تصمیم گرفتم با نادیده گرفتن این سنت که دوستانم به من تبریک بگویند خودم بگویم هم با ایمیل و هم در وبلاگ ، یکی از دوستان گفت حالت خوبه ؟ گفتم خب شاید اگر خدا بخواهد بهتر بشم : ـ)ـ

پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۶

مثــلا

چند وقت پیش یکی از دوستان از وبلاگ همیشه پر بار کافه ناصری لینک شعری با نام " مثلا " را برایم فرستاد، خیلی از این شعر و مخصوصا سبک خاصی که داشت خوشم آمد و حس خوبی بهم دست داد!ـ سعی کردم یه چیزی شبیه همین شعر " مثلا " وبلاگ کافه ناصری بنویسم و از آنجاییکه حسی شده بودم " مثلا " من کلی حسی از آب در آمد:ـ
***
مثـلا ...!ـ
**
مثلا تو مثلا من
مثلا قـطار زندگی
مثلاتوقف مثلا سـفر
مثلا یـه حرکت شطرنجی
**
مثلا قرار مثلا فـرار
مثلا تو مثلا من
مثلا مبارزه مثلا هدف
مثلا یورو مثلا تومن
**
مثلا امید مثلا انتظار
مثلا اون چشمه که، صورت خیس کرد
مثلا تو مثلا من
مثلا زندگی که منو گم کرد
**
با اینا حتی نمیشه یه شعر تازه گفت
تو بگو پس کجاست قـطار من
بگو چرا کوپه من نمره نداشت
مثلا تو مثلا من

دوشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۶

محل قرارها در فرودگاه بین المللی وین

خیلی وقته جای یه نفر خالیه!ـ

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۶

خوشبختی چیه؟ـ

از چارلی چاپلين می پرسند : خوشبختی چيه ؟
ميگه خوشبختی فاصله اين بدبختی تا بدبختی بعديه(ـ:ـ)ـ

چهارشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۶

تبریک سال نو با یک هـفته تاخیر

یک مثل قدیمی هست که میگه، هر وقت تبریک رو از آب بگیری، غنیمته!ـ
بر اساس یک دلیل مثلا موجه، یعنی مسافرت و عدم امکان دسترسی به کامپیوتر از اینکه نشد که سال نو را در وبلاگ به موقع تبریک بگم عذر خواهی می کنم و حالا با چند روز تاخیر با اجازتون تا بیشتر از این دیر نشده سال نو رو تبریک میگم و آرزوی سالی سرشار از محبت، موفقیت و سلامتی برای همه ایرانیان و ایران زمینیان می کنم و آرزوی روزهای آفتابی و بهاری را برای کشور عزیزمان ایران دارم، همینطور از همه دوستانی که از قبل پیام تبریک فرستادند صمیمانه تشکر می کنم
روزهای اول سال نو متاسفانه مصادف شد با تصویب قطعنامه‌ای دیگرعلیه ایران که می توان حدس زد، آثارش تا پنج، شش ماه دیگر بخوبی نمایان شود و برخلاف سخنان بعضی از مسئولین اتفاقا فشار این محدودیتها نه تنها بر اقتصاد ایران بلکه بر زندگی روزمره مردم روز به روز عیان تر می شود و خواهد شد، چراکه اگر قضیه تا این حد جدی نبود چطور می شود که سخنان وزیر خارجه ایران در شورای امنیت در تمام شبکه‌های خبری مهم جهان بطور کامل و زنده پخش می شود بجز صداوسیمای ایران؟ـ در واقع با این روش و با نبود روزنامه‌ها در این روزهای تعطیل مردم کمتر در گیر عمق ماجرا خواهند شد!ـ
اما برای اینکه شیرینی آغاز سال ۱۳۸۶ خورشیدی را بیشتر از این تلخ نکنم، متن خلاصه شده‌ ای از نویسنده و طنز نویس معروف آمریکایی یعنی ـ« دون هرولد»ـ (۱۹۶۶ـ۱۸۸۹)ـ که چندی پیش از طریق ایمیل دریافت کردم در اینجا می آورم هر چند شاید شما هم این متن را خوانده باشید اما به نظرم ارزش دوباره خواندش را دارد:ـ
ـ اگر عمر دوباره داشتم می کوشیدم تا اشتباهات بیشتری مرتکب شوم، همه چیز را آسان می گرفتم، ازآنچه در عمر اولم بود ابله تر می شدم، فقط شماری اندک از رویدادهای جهان را جدی می گرفتم!ـ اگر عمر دوباره داشتم با چمدانی سبکتر سفر می کردم و به مسافرتهای بیشتری می رفتم، از کوه‌های بیشتری بالا می رفتم و در رودخانه‌های بیشتری شنا می کردم، مشکلات واقعی بیشتری می داشتم و مشکلات واهی کمتری!ـ
اگر عمر دوباره‌ای داشتم وقت بهار زودتر و بیشتر پا برهنه راه می رفتم و وقت خزان دیرتر به این لذت پایان می دادم از مدرسه بیشتر جیم می شدم و گلوله‌های کاغذی بیشتری به معلم‌ها پرتاپ می کردم، دیرتر به رختخواب می رفتم و بیشتر عاشق می شدم و بیشتر به ماهیگیری می رفتم و رقص و پایکوبی بیشتری می کردم، چرخ و فلک بیشتری سوار می شدم و بیشتر به سیرک می رفتم
اگر عمر دوباره‌ای داشتم در روزگاری که تقریبا همگان وقت و عمرشان را وقف بررسی وخامت اوضاع و احوال می کنند، من بر می خواستم و به ستایش سهل و آسانتر گرفتن اوضاع می پرداختم، زیرا من با ویلدورانت موافقم که می گوید :ـ شادی از خرد، عاقل تر است
اگر عمر دوباره‌ای داشتم گل مینای بیشتری از چمن‌زارها می چیدم ـ
اگر خواستید بیشتر از دون هرولـد بدانید به اینجـــا سر بزنید

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

انتظار

داغ، زلال، سبز، آبی، جاری، امیدوار و پر‌‌‌غبار شده بود!ـ
.
.
او منتظر بود!ـ

سه‌شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۵

باید باورش کنم؟ـ

باید باورش کنم، چاره ای نیست، عریان تر از آنست که بشود از خودم و دیگران در لابلای وابستگی های روزمره و روزمرگی های نفس گیری مستهلک کننده جسم و جان، قایم اش کنم، اینکه الان دقیقا کجا ایستاده ام و اینکه این جا همان جا بود که می خواستم به ایستم، یک وجه موضوع است و وجه دیگر اینکه دهه چهارم عمر را به نیمه می رسانم و اگر حادثه غیر مترقبه ای پیش نیاید، بعید است در خوش بینانه ترین حالت بیش از همین اندازه که طی کرده ام به من فرصت بیشتری داده شود، منظورم داشتن عمر مفید بعد از هفتاد است، که به هر کسی تعلق نمی گیرد!ـ که من هم اصولا به بیش از آن علاقه ای ندارم
تمام تعاریف ژنتیکی، خانوادگی، ملیتی، مذهبی و جسارتهایی که لازم است تا دایره بسته هرکدام از اینها را شکست و رها شد بماند و بماند که هرقدر این دایره را بشکنی متوجه می شوی که شکستنی هم در کار نبوده فقط انگار قطر دایره‌ات کمی بزرگتر شده است!ـ
اما تو برای همه این کارها فارغ از اینکه دنیایی یا جامعه‌ ای یا حتی خانواده ای را تکان دهی و حرکت مثبتی کرده باشی باید خودت تکانی بخوری که زمان چه با سرعت می گذرد، آیا با توجه به همه‌ی دایره های داخلی و خارجی‌ات به نسبت زمانی که صرف کردی و اهداف و رویاهایی که در سر می پروراندی، نتیجه ا‌ی درخور گرفته ‌ای؟ـ آیا سیستم ات واقعا خروجی مفیدی داشته؟ـ سی و پنج سال وقت کمی نیست، به راحتی هر بهانه ای را خنثی می کند!ـ
از اینکه خیلی جسارتها را داشتم تا دایره های کوچکتر را بشکنم و وارد فضاهای جدید تر شوم خوشحالم اما از اینکه این همه ی آن جسارت و توانم نبوده و نتوانسته‌ام هنوز به رضایت درونی برسم سرخورده‌ ام، پس اگر تا بحال در آنجا که باید می ایستادم نه ایستاده ام، پس چه ضمانتی هست که حالا که همه چیز را به اجبار در جامعه ای دیگر از آغاز، شروع کرده ام به آن نقطه برسم؟ـ
حالا این وضعیت اصلا تبریک و مبارک باد و شاد باش و ایام به کام ....ـ دارد؟ـ

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

ادامه اعتراف های شب یلدا

تا بحال با دونفر از دوستانی که در جزییات زندگی من کمتر بودند در مورد یکی از اعترافهایی که باید برای بازی شب یلدا می نوشتم اما خودم به عمد اونو جور دیگه‌ای نوشتم و از نوشتن واقعیت طفره رفتم صحبت کردم، هر دو نفرشون وقتی اصل موضوع رو فهمیدند اولین چیزی که به من گفتند این بود:ـ مهدی چه کار اشتباهی کردی!ـ یعنی واقعا تو اینکارو کردی؟ـ
پیش اون دوستام اعتراف کردم که آره من اینکارو کردم و خودم هم باورم نمیشه چه جوری این کارو کردم !!ـمن باید همون شب اعلام می کردم که همه بفهمند من با احساسات یک نفر بازی کردم و هرچی هم بهانه بیارم همش یه جور طفره رفتن از اصل موضوعه، موضوع اینکه من خواسته و نه اینکه ناخواسته با احساسات یه آدم بازی کردم!ـ
چون رفتاری که من کردم باعث جریحه دار شدن غرور و احساسات یه دوست که از راه دور برای دیدن من آمده بود در جمع دوستان و بعضی از آشنایان مشترکمون شده، هر چند مدت زیادیست که از اون میگذره، اما درستش اینه که من هم در جمع و نه بطور خصوصی اعتراف کنم که من اینکارو کردم، بنابراین دارم این مطلب رو می نویسم که بگم چه کردم!ـ دوستان و آشنایان مشترکمون در جریان هستند که من چی می گم....ـ
و حالا که فهمیدم چه اشتباه فاحشی کردم، از این دوست قدیمی در جمع سایر دوستان معذرت می خوام و امیدوارم منو ببخشه و این موضوع رو با تمام نقاط سیاهی که توش هست فراموش کنه!ـ

سه‌شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۵

به بهانه بازی و سفر شب یلدایی من

برای آدمی مثل من، روزهای آخر سال معنی کارهای تلمبار شده رو میده ، منم و کلی کارهای عقب افتاده، قبلن‌ها شب یلدا فاصله زیادی با سال نو داشت!ـ اما از وقتی تقویم روزانه‌ام شده روزشمار میلادی شب یلدا فقط ده روز با سال نو فاصله داره!ـ شبهای یلدا واسه من که معمولن جغد شب هستم و شب ولذت سکوت مطلق اون رو برای مهمترین کارهام انتخاب می کنم، طولانی ترین لذت سکوت مطلق شبانه سال هستش که بعد از دورهم نشستن های دوستانه یا خانوادگی نوبت به نشستن با خودم میرسه !ـ
اما امسال نه نشست دوستانه‌ای درکار بود نه خانوادگی، توی قطار بودم به مقصد آلبورگ شهری در شمال دانمارک برای تجدید دیدار با خانواده دايیم که قبل از اینکه بهشون به عنوان دایی و خانواده نگاه کنم بعنوان دوستانی منحصر بفرد نگاه می کنم و همینطور سفری کوتاه به سوید برای دیدن دوستان خوبم محمد،لاله و وحید، این شب یلدا اولین شب یلدایی بود که تنها بودم و از سکوت مطلق شبانه هم خبری نبود، قطار شبانه وین به هامبورگ توی کوپه شماره 275ـ روی صندلی 26ـ کنار پنجره، به تلق تلق قطار گوش می کردم و به مناظر مبهمی نگاه می کردم که سرعت قطار اونها رو غیر قابل تشخیص می کرد و سیاهی شب اونها رو مبهم تر، البته تنهای تنها هم که نبودم بلکه با کسانی که احتمالن اولین بار و آخرین بار میبود که حدود ده ساعت رو با هم سر می کردیم تا به هامبورگ برسیم و هر کدوممون قطارهای خودمون رو برای رسیدن به مقصد نهایی عوض کنیم هم نشین بودم کسانی که نه من اونها رو انتخاب کرده بودم برای چنین شبی نه اونها منو!ـ پسری از سوۀد و خانمی از اتریش
نیم ساعتی که گذشت آروم آروم یخ ها آب شد و به بهانه های مختلف معلوم شد که هر کسی چی کاره ست، وین چی کار می کرده و حالا کجا داره میره، از اونجایی که پسره یا با لپ تاپش ور می رفت یا بافتنی می بافت!!ـ اونم چه بافتنی؟ـ بافتن کلاه یه تیکه که از هر خانمی هم بر نمیاد، آروم آروم من و اون خانم اتریشی هم صحبت شدیم و داستان از اونجایی شروع شد که فهمیدم برای مراسم خاکسپاری دختر عموش داره به شهر کوچیکی به نام هایدء واقع در شمال غربی آلمان میره و برای ده روز اونجا میمونه برام خیلی عجیب بود که از آدمهای منطقی غربی یکی داره مراسم سال نوش رو برای خاکسپاری و ختم یه دختر عمو بیش از ده روزخراب می کنه!!ـ وقتی بیشتر تعریف کرد فهمیدم ارتباط گرمی بینشون بوده دختر عمویی که همین دو ماه پیش برای دیدنش آمده بود وین و از اونجاییکه اونهم اصالتن وینی بوده و بعدن ساکن آلمان میشه، موقع خداحافظی کمی از خاک باغچه خونه دختر عموش رو بر می داره و وقتی بقیه می پرسن چرا خاک بر می داری می گه دیشب خوابی دیدم، فکر کنم آخرین بار باشه که میام وین!ـ هر چند همه به شوخی میگیرند اما دوماه بعد یعنی یکی از شبهای آخر آخرین ماه سال گذشته میلادی خیلی آروم وقتی شب میره به رختخواب دیگه هیچ صبحی رو نمی بینه!ـ
خلاصه صحبت کشید به تفاوت بین آدمهای حسی و عاطفی شرقی و آدمهای عقلایی و مادی غربی و چگونگی اجرا اینجور مراسم ها در اتریش و ایران، وقتی گفت احتمالن حدود 20ـ نفر در این مراسم شرکت خواهند کرد با تعجب گفتم فقط 20ـ نفر!ـ گفت مگه در مراسمهای شما چند نفر شرکت می کنند؟ـ گفتم دقیق نمی دونم اما من در مراسمی در ایران نبودم که کمتر از صد نفر توش باشند!ـ حالا نوبت اون بود که تعجب کنه:ـ صد نفر!!ـ
گفتم تازه بعضی مواقع خیلی بیشتر، گفت آدمهای عادی رو داری میگی یا آدمهای علمی و هنری؟ـ گفتم نه اونها که میزنه بالای پانصد نفر!ـ دیگه داشت شاخ در میاورد، از اونجاییکه این غربیها هیچ تعارفی با خودشون و دیگران ندارند خیلی راحت برگشت گفت :ـ خب ببینم اگر تو الان بمیری چند نفر میان مراسم تو!؟ـ من که تا بحال کسی به این راحتی و در عین حال جدی از مراسم خاکسپاری و ختم خودم از خودم سوال نکرده بود یهو موندم چی بگم اما باید یادم میموند که اینجا غربه و این عقل و منطق که به تعارف و احساس حکومت می کنه!ـ
گفتم حقیقتش نمیدونم اما فکر نمی کنم 20 نفر بیشتر بشه !ـ گفت خب پس چی میگی صد نفر حداقلشه!ـ گفتم آخه من که اینجا وطنم نیست، خیلی از اقوام و دوستان من ایران هستند، گفت خب باشند چرا نمیاند؟ منم اتریشم دارم میرم آلمان، گفتم خب از ایران تا اینجا خیلی راهه هزینه اش هم زیاد می شه!ـ اونم نه گذاشت نه برداشت گفت پس دیدی شما هم مادی هستید!!ـ بازم موندم چی بگم اینبار دیگه گیر افتاده بودم، گفتم آخه جریان به این سادگی ها هم نیست فقط هزینه بلیط از ایران به اتریش به اندازه دوماه حقوق یک کارمند عادیه، تازه اگر بتونه ویزا بگیره!ـ اصولن ویزا گرفتن هم به این سادگی نیست!!ـ تازه یکمی قانع شده بود و دیگه ساعت حوالی سه صبح بود که همگی خوابیدیم، اما من که نمی تونستم با خروپوف و سر صدای قطار بخوابم تا صبح در حال خواب و بیداری به این فکر می کردم که کی گفته که چون ما شرقیها دوز حس وتعارفمون بالاست یعنی آدمهای حسی هستیم ؟ـ ما که خیلی مواقع حساب کتاب می کنیم ببینم الان حسی و عاطفی بودن می صرفه یا نه؟ـ، به معنا واقعی تری مادی و مادی گرا هستیم !!ـ
خلاصه اینکه این یلدا، بدون برنامه ریزی قبلی یکی از بیادموندنی ترین و تاثیرگذار‌ترین یلدا ها برای من شد این تاثیر در حین سفر به دانمارک و بعد سوۀد با خوندن کتابهای خاطرات روسپیان سودا زده من اثر گارسیا مارکز و نمایشنامه پرده خانه اثر بهرام بیضایی که هر یک با هنری وصف نا شدنی نگاه انسان شرقی و غربی را به اطرافیان، محیط خود و درون خود به تصویر کشیده اند تکمیل تر شد!ـ
و اما داستان بازی یلدا، تا اونجاییکه خبر دارم دوستان خوبم دی ناز و علی چی عزیزسر دبیر وبلاگ گروهی سه قلم دار هر دو منو برای بازی شب یلدا کاندید کرده بودند با یک تاخیر وغیبت طولانی ولی خب موجه به این بازی می پردازم که ظاهرن قبل از این که بازی باشه یه جورایی اعتراف کردن به چیزهایی در زندگی خصوصی هر کس هست که تا بحال یا نتونسته یا نخواسته بگه!!ـ و در آخر هم پنج نفر دیگه رو انتخاب کنه که اونها هم بگن، اما به نظرم برای اجرای مرحله دوم دیگه خیلی دیر شده، مگر اینکه برای شب یلدای سال بعد...ـ و اما چندتا چیزی که من میخوام بگم که بعضی هاش اولین ها هستند : ـ
یک ـ اولین باری که حس کردم به یک جنس مخالف علاقه پیدا کردم سال اول دبستان بودنم!!ـ با اینکه مدرسمون مختلط بود و کنار من یه دختر می نشست من به ناظم مدرسه مون علاقه پیدا کرده بودم که همچین یه کوچولو یعنی حدود بیست سال از من بزرگتر بود!!ـ و من عاشق مو های بلندش شده بودم که تا اون موقع مویی به اون بلندی ندیده بودم فقط حیف که سال بعد انقلاب شد و اون از مدرسمون رفت!!ـ
دو ـ اولین بار که سیگار کشیدم پنجم دبستان بودم، توی یه فرصت مناسب یه سیگار از جعبه سیگاری که مخصوص مهمانها توی اتاق پذیرایی بود برداشتم و رفتم پشت بوم خونه با اولین پک کم مونده بود خفه بشم و فوری پرتش کردم تو کوچه
سه ـ اولین باری که بازداشت شدم سال دوم دانشگاه بودم و در شرکت کوچکی که واردات شیشه خام عینک داشت با کمک یکی از دوستان کار حسابداری انجام می دادیم که یه روز صاحب شرکت اومد گفت همونطورکه می دونید چند تا بسته شیشه خام گم شده که کلی پولشه من توی کلانتری بهارستان تشکیل پرونده دادم باید چندتا شاهد هم بیان شهادت بدن ...ـ خلاصه من و پسرش و یکی از همکارهای دیگه رو بعنوان شاهد برد کلانتری وقتی نوبتمون شد و رفتیم تو اتاق افسر نگهبان، اولین جمله ای که شنیدیم این بود:ـ خب خودتون بگید کدومتون اینکارو کرده تا جریمه و جرمتون سبک تر بشه !!ـ تازه فهمیدیم قضیه اصلا شاهد و شهادت نبوده ...ـ تا آخر شب توی بازداشتگاه کنار معتاد ها و دزدان محترم موندیم تا بالاخره با سند آزد شدیم ...ـ به فاصله دو هفته اون جعبه شیشه ها توی خونه شریک صاحب شرکت پیدا شد و ختم پرونده !!ـ
چهارـ یه جایی راوی داستان خاطرات روسپیان سودازده من ـ اثر گابریل مارکزـ میگه حس کردم تمام نظم و ترتیب ظاهری زندگی من فقط پوششی هست تا کسی به بی نظم و ترتیبی درونی من پی نبره!!ـ من توی این چند مدت اخیر دارم به این نتیجه می رسم که تمام ظاهر عاطفی و کمی تا قسمتی مهربون من بخاطر اینه که کسی به سنگدلی من پی نبره!!ـ آخه جدیدن به این نتیجه رسیدم که من آدم سنگدلی هستم خودم خبر نداشتم
پنج ـ بر همین اساس مدتیه که با خودم درگیرم که چند درصد من واقعی من، همونیه که ادعا میکنم وهمه می بینند ؟ـ
راستی به قول دی نازعزیزهرگونه استفاده ابزاری از این اعترافات اکیدا ممنوع !!!ـ
تا یلدای بعدی واعترافات بعدی
ایام به کام
پ.ن : لینکهای مرتبط
کتاب ترجمه شده به فارسی خاطرات روسپیان سودازده من اثر گارسیا مارکز
عکسهای من از سفری که در بالا توضیح دادم

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

نهیب سکوت یکساله و تعطیلات تابستانی

سال پیش همین روزها بود که بعد از چند روز تهیه و تدارک دیدن به کمک دوستان این وبلاگ به نام نهیب سکوت متولد شد و اولین مطلبی را که نوشتم مطلبی بود از شاملو و مناسبت آن آرزوی آزادی گنجی! ، و حالا نهیب سکوت یکساله شده است و گنجی نیز آزاد ، و در حال سخنرانی در مراکز دانشگاهی و حقوق بشری اروپا و آمریکا و می رود که بعنوان یکی از پایه گذاران مبارزه عاری از خشونت با تاکید بر رعایت حقوق بشر در ایران نام خود را به نیکی ثبت کند ، هر چند مشخص نیست با این وضعیت اگر به ایران بازگردد چه عواقبی در انتظارش خواهد بود
در این یکسال به هر موضوعی که بنظرم مهم می رسید می پرداختم ، و بعبارتی موضوع خاصی را دنبال نمی کردم ، از مطالب سیاسی گرفته تا علمی ، اجتماعی ، فرهنگی ، تاریخی و گاهی اوقات هم یادداشتهای شخصی ام را از دفترم می آوردم ، بعبارتی تا کنون نهیب سکوت نقش حیاط خلوت دغدغه های ذهنی مرا بازی کرده است ، حیاط خلوت خانه های قدیمی را که بخاطر دارید ؟ پر بودند از اقلام ضروری و غیر ضروری و همیشه مکانی ساکت ولی شلوغ !!ـ
اما در این مدت تغییر خاصی در وبلاگ ایجاد نکردم و به همان شکل آماتور که شروع کردم به کار خودم ادامه دادم و پی گیر شکل و شمایل و ظاهر و تر کیب وبلاگ هم نبوده ام و بنظرم به همین شکل هم ادامه خواهم داد چرا که چه ظاهری و چه ماهوی ، قصد تبدیل شدن به یک وبلاگ نویس حرفه ای را ندارم
در این یکسال دوستان نادیده بسیار خوبی به مجموعه دوستان قدیمی ترم اضافه شدند که برای این مدت کوتاه خود تجربه ای بس مغتنم بوده است، در این مدت بسیار یاد گرفتم و از مجموعه این دوستان نکات مهمی به آموخته هایم اضافه گردید ، که همین جا از تک تک دوستانی که در این مدت مرا یاری کردند و نظرات و دیدگاه های خود را به صور مختلف از صحبتهای حضوری گرفته تا تلفنی و ایمیلی و همینطور نوشتن نظراتشان در پایین هر مطلب ارایه دادند ، صمیمانه تشکر می کنم وخوشحال خواهم شد همچنان نظرات شما را در مورد نهیب سکوت داشته باشم
در این مدت یکسال حدود صد مطلب در وبلاگ نوشته یا آورده ام که این به معنای اینست که تقریبا هر هفته دو مطلب ، فکر می کنم از این به بعد هم به همین شکل ادامه خواهم داد ، اما تابستان را بهانه ای قرار می دهم که هم خودم و هم نهیب سکوت مدتی را به تعطیلات تابستانی برویم به همین علت مدتی وبلاگ را به روز نخواهم کرد که فرصتی باشد برای خودم جهت نگاه به گذشته و آنچه که تا کنون در اینجا گذشته است و همینطور نتایج آن و هم نگاهی به آینده و چگونگی ادامه این روند ، پس تا فرصتی دیگر برای تمام شما دوستان آرزوی سلامتی و سر افرازی می کنم
ایام به کام
پ.ن : عکس بالا برگرفته از سایت همکلاسی می باشد

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

یه حـس

بازم یه نوشته از مطالب دفترم ، اسمش هست " یه حس " شرحی نداره ، خودتون بخونیدش:ـ
یک گوشه ای افتاده بود
چقدر بارش آفتاب شدید بود
همیشه دوست داشت با خیالی راحت زیر آفتاب فارغ از همه چیز دراز بکشه
دراز به دراز
انگار بالاخره این گوشه دنج پیداشده بود
به هیچ چیز و هیچ کس ، نمی خواست هیچ توجهی داشته باشه
صدای موسیقی لورینا مکنیت از رادیو ماشینش فضارو رویایی کرده بود
نه کسی اونو می دید نه اون کسی رو
چه بهشتی شده بود
خودش بود و آفتاب و یک طبیعت بکر بکر
آفتاب هر لحظه سوزنده تر می شد
چه سوزش لذت بخشی
انگار دیگه با آفتاب داشت یکی می شد
آروم آروم بی حس شد
دیگه هیچ حسی نداشت
شاید هم آفتاب تمام عصب های حسیشو سوزنده بود
پشتش شده بود یه پاره آتیش
تمام مهرهاش بدون حرکت سرجاشون میخکوب شده بودند
هیچ مهره ای دوست نداشت حرکت کنه
انگار پات شده بود
نه شاید هم مات
به یه حس جدیدی داشت می رسید
یه حس بدون دغدغه
یه حس غیر قابل وصف
یه حس بی حسی
این حس انگار خود زندگی بود
چقدر زندگی رو گم کرده بود
***
ساعتها گذشت
یه بویی به مشامش رسید
بوی عطر بود ؟
نه شبیه نم اولین قطرات بارون بود
الان یه بارون می چسبید
یه بارون شدید
یه سیل بزرگ
سیلی که همه چی رو می شست و می برد
حتا خودشو
دیگه صدای نفسش رو هم نمیشنید
ساکن ، ساکت
آزاد ، رها
خودشو رها کرد ، رهای رها
***
مدتها گذشت
یکی تکونش داد
چه تکون بی موقعی
***
گروه نجات بود ! ـ
با کلی امکانات اون جنازه رو از زیر خروارها برف از ته یه دره عمیق کشیدند بیرون ! ـ
اون خیلی وقت بود که... زندگی جدیدی رو شروع کرده بود!ـ

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

فـقـط سه سال و چند ماه دیگه !ـ

دیروز وقتی داشتم از تله تکس وضعیت هوای امروز رو چک می کردم نگاهم به تاریخ بالای صفحه افتاد ، جاییکه نوشته شده بود 05.06.2005ـ و این یعنی امروز میشه 06.06.06 !!ـ یهـو یاد تاریخ 07.07.1377ـ افتادم !! روزی که دو تا قرار جداگانه داشتم ، بعدازظهر اون روز با بچه های هم دوره ای دانشگاه قرار داشتیم ، درس بعضی از بچه ها تموم شده بود و چندتایی هم ترم بعدی تموم می کردند ، تو آخرین کلاس مشترکمون من دوربین آوردمو کلی مسخره بازی درآوردیمو خاطره تعریف کردیم ، دوتا از استادا هم بعضی جاهاش کلی گپ دوستانه زدند، اما در واقع می شد گفت این آخرین قرار دسته جمعی خارج از دانشگاه بود ، پایین میدون ولیعصر نزدیک ایستگاه اتوبوسهای خط ولیعصر ـ راه آهن ، یک بستنی فروشی بود ، اونجا قرار داشتیم ، هرچند همه نیومدند اما روز به یاد موندیی شد ، هر کسی از برنامه احتمالی زندگیش چیزایی گفت و از همه مهمتر اینکه هیچ کس حوصله ادامه تحصیل در مقطع بعدی رو نداشت ! نفسمون رو به اندازه کافی توی این دوره گرفته بودند ، بچه خرخونه کلاسمون هم گفت ترجیح می ده یه سال استرحت کنه بعد واسه دکترا اقدام کنه ! یه تازه داماد داشتیمو یه تازه عروس کلی سر به سرشون گذاشتیم ، قرارشد ماهی یکبار دور هم جمع شیم از اونجاییکه بیشتر بچه ها شاغل بودند هماهنگی برای روزش و ساعتش خیلی مشکل بود اما به هر حال قرار تنظیم شد و گفتیم هر کس تونست بیاد ، هر چند اون قرار چند بار بیشتر تکرار نشد و عملا فراموش شد ! یه قرار دیگه هم گذاشتیم اونم این که در تاریخ 08.08.1388ـ دوباره همین جا دوره هم جمع شیم ! البته این که با این همه گرفتاری کسی اون قرار رو یادش بمونه و اینکه اصلا بتونه بیاد یا نه خودش سوال بزرگی بود ، تعدادی از بچه ها که همون موقع گقتند دارند آماده میشند واسه رفتن به خارج ، یکی کانادا ، اون یکی آمریکا و یکی هم کویت پیش یکی از دوستاش واسه کار! اما چه زود گذشت اینهمه سال یادمه یکی از خانمها گفت اوه حالا کو تا ده سال و یک ماه دیگه ! حالا فقط سه سال و چند ماه دیگه به اون قرار مونده !! چه سرعتی !!ـ
آخر شب هم با 3 تا از بچه های گروه ایرانشناسی قرارداشتم ، اونجا که جمعمون کوچیکتر بود و کلی به اصطلاح خودمون برنامه ریزی کردیم واسه قرار 08.08.1388ـ همون جا هم یک قرارداد دسته جمعی با کلی مسخره بازی امضا کردیم که ما یادمون نمی ره ! اما غافل از اینکه این سیب زندگی هزارو یک چرخ می خوره تا برسه زمین ، تازه اگر برسه زمین ! اینکه علیرغم همه برنامه ها و حتی اگر یادت مونده باشه بتونی بری سر قرار یا نه ، مسله همون سیبه و چرخ زدناشو ادا و اطوارای زندگیه که اصلا قابل پیش بینی نیست!!ـ

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست

چند روزی ست که می خواهم مطلبی از حوادث اخیر ایران بنویسم ، اما نتوانستم به یک جمع بندی غیر تکراری برسم ، از کجا باید شروع می کردم که تکرار مکررات نباشد!!ـ
تا اینکه از بلاگ نیوز به وبلاگ پویا رسیدم ویکی از مطالب شاملو را در وبلاگ پویا بعد از مدتها دوباره پیدا کردم وآنرا چند ین بار دوره کردم و گوش کردم
چقـدر کوتاه و کامل گفته است شاملو : ـ
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست ، که حضور انسان آبادنی ست ،ـ
به نظرم رسید همه آنچه که می خواستم بنویسم را می توانم در همین جمله بالا از شاملو خلاصه کنم و اینکه چقدر این زندگی انسانی سخت دور از دسترس به نظر می رسد ، و اینکه تا چه حد این جاده ی آزادی در این زندگی مثلا انسانی ، پر پیچ و خم ، دشوار و نا هموارست!ـ
***
و اما مطلب آزادی از زنده یاد شاملو :ـ
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک ، همچون گلوگاه پرنده ای ،ـ
هیچ کجا ، دیواری فروریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را ،ـ
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست ، که حضور انسان آبادانی ست
همچون زخمی همه عمر خونابه چکنده
همچون زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده
به نعره ای چشم بر جهان گشوده
به نفرتی از خود شونده
غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود!!ـ
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک ، کوچکترحتا ، از گلوگاه یکی پرنده!!ـ
***
دکلمه این متن را با صدای خود شاملو از وبلاگ پویا از اینجـا گوش کنید و البته همراه با تصویری از همین متن برروی تخته کلاس یکی از دانشگاه های ایران،چقدر دلم تنگه برای دانشگاههای خودمون !!ـ

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

من دیشب خیلی از خودم خجالت کشیدم

جاتون خالی دیشب همراه تعدادی از دوستان درمراسم چهارمین شب همیاری جامعه مستقل زنان ایرانی دراتریش بودیم هر چند برنامه با کمی تاخیر برگذار شد اما بسیار عالی بر گذار شد ، از معدود برنامه های ایرانی بود که می دیدم در عین سادگی و بدون تجملات دارای محتواست و وقتی آدم از جلسه خارج میشه حس خوبی داره و احساس نمی کنه که وقتش تلف شد !! تنوع برنامه ها و تنوع مجریان از نقاط قوت برنامه بود!ـ
اصل برنامه برای حمایت از پروژه فردوسی بود که در واقع حمایت از یک طرح آموزشیاری در روستا های ایران است ، در این پروژه در واقع جامعه مستقل زنان ایرانی در اتریش سعی میکنند با معرفی کانون توسعه فرهنگی کودکان که در سال 1373 توسط چند تن از دبیران آموزش و پرورش در تهران پایه گذاری شده است کمک های مادی و معنوی برای این کانون جمع آوری کنند ، از اهداف کانون توسعه فرهنگی کودکان میتوان به مواردی همچون توسعه و تقویت کتابخانه های روستایی ،کمک و آموزشیاری به کودکان و نوجوانانی که در کانون اصلاح و تربیت ( زندان نوجوانان زیر هیجده سال ) نگهداری می شوند ، برگزاری کارگاه های آموزشی در روستا ها و مناطق محروم کشور و اجرای طرح آموزش یاری بمعنای پرداخت هزینه تحصیلی به خانواده های روستایی که توان پرداخت هزینه تحصیل کودکان خود را ندارند، اشاره نمود
بر اساس محاسبه کارشناسان طرح آموزشیاری می توان تنها با روزی یک و نیم یورو صرفه جویی در هزینه ها، هزینه یک سال تحصیل یک کودک ایرانی در روستا ها را فراهم آورد که این رقم برای یکسال میشود 340 یورو ، از سال گذشته تا کنون جامعه مستقل زنان ایرانی در اتریش با همیاری افراد خیر توانسته است هزینه تحصیل یک سال 35 دانش آموز از دانش آموزان یک هنرستان کارو دانش بخش خُنگ از استان خراسان را تقبل کرده و پرداخت نماید، دوستان علاقمند می توانند به سایت جامعه مستقل زنان ایرانی در اتریش مراجعه کرده و با افراد مسول دراین زمینه ارتباط برقرار کرده و اطلاعات بیشتری کسب نمایند
امادرمورد برنامه دیشب که گفتم کلی هم متنوع بود یک توضیح مختصری بدهم ، برنامه های دیشب شامل اجرای موسیقی کلاسیک ویلن و فلوت توسط دانشجویان ایرانی و اتریشی دانشگاه هنر وین، اپرای تک نفره و دونفره خانم و آقای ملبا راموس و مارچلو بدونی که آنقدر عالی بود که همه را به وجد آورد و حضار با دست زدنهای متمادی در خواست اجرای مجدد آنرا کردند ، این تشویق و درخواست اجرای مجدد در مورد برنامه امیر کسرا زندیان و سپهر ستوده که تنبک و سنتور را همزمان با هم و فوق العاده عالی اجرا کردند نیز تکرار شد ، در بخشی از برنامه هم گروهی از کودکان ایرانی شعر های خود را به زبان فارسی و آلمانی خواندند ، در بین تمام برنامه ها مجریان متفاوتی توضیحاتی از فعالیتهای جامعه زنان ایرانی در اتریش ، فعالیتهای کانون توسعه فرهنگی کودکان در ایران و همینطور پروژه فردوسی، اول به زبان فارسی و سپس به زبان آلمانی ارایه می دادند، افراد فعال در برنامه ها و همینطورخود مجریان ترکیبی از جوانان ، افراد میانسال و مسن تر بودند ، وهمین موجب شده بود هم برنامه ها و هم مجریان ترکیبی از افراد حرفه ای وغیرحرفه ای باشند و علیرغم توپوق ها و اشتباهات کلامی بعضی ازمجریان به نظر من برنامه خیلی گرم ، صمیمی و البته منظم اجرا شد و از طرف دیگر چون اجرای کل برنامه دیشب با سازمادهی خوبی پیش می رفت یعنی هم در برنامه ها تنوع بود و هم وقتهای کوتاه استرحت و هم وقت خوراکی و بوفه درست زمان بندی شده بود و در انتها هم برنامه دی جی و رقص هم تدارک دیده شده بود تصور می کنم باعث شد همه سلیقه ها را راضی نماید
البته از نظر من تعداد قابل توجهی ایرانی ، با توجه به جمعیت ایرانیان مقیم وین در برنامه دیشب نبودند !! شاید تنها مشکل این برنامه روز اجرای آن بود چراکه دقیقا دیشب همزمان در شهرداری شهر وین برنامه خیریه ای بود که چهاردهمین سال برگزاری خود را پشت سر می گذاشت و برای حمایت از بیماران مبتلا به ایدز تدارک دیده شده بود که با حضور خانم شارون استون هنر پیشه معروف هالیوود و ریس بنیاد پژوهش ایدز در آمریکا و یکی از خوانندگان آمریکایی توانستند برای اولین بار بیش از یک میلیون یورو کمک نقدی جمع آوری کنند!! شاید بهتر بود برنامه دیشب با برنامه شهرداری که تبلیغات گسترده ای در مورد آن شده بود هم زمان نمی شد تا امکان بیشتری برای حضور ایرانیان فراهم میشد، از تبلیغات برنامه جامعه زنان ایرانی خبری ندارم که آیا مناسب بوده و آیا توانسته بوده اطلاع رسانی مناسبی انجام دهد یا خیر؟!! من که از طریق دوستان در خوابگاه مطلع شدم ، در هر صورت جا دارد که ازاین همه احساس انسانی و کمک های انسان دوستانه تقدیر به عمل بیاید و هر کدام از ما اگر امکان این نوع فعالیتها را نداریم ، حداقل در کنار و همراه این فعالیتها باشیم ، برای خیلی ها پرداخت هزینه های کلان و یا خرد جهت تفریح ، مسافرت ، خوراک ، حتی هزینه صحبتهای تلفنی و .... امریست لازم و غیر قابل چشم پوشی در صورتی که اگر تنها کمی از این مخارج جمع وجور تر شوند ! فقط به اندازه یک و نیم یورو در روز هزینه تحصیل کودک یا نوجوانی در روستایی از روستا های ایران تامین میشود، بیاییم این همه آسمون و ریسمون در مورد توسعه و رشد ایران نبافیم ، و به جای حرف و حدیث و تحلیل ، کمی و فقط کمی کار عملی انجام دهیم ! کاری که بنیادی باشد
اینکه در برنامه دیشب که مختص کمک به کودکان ایرانی بود، تعدادی اتریشی اعم از جوان و سالخورده ، علی رغم برنامه پر سر صدای شهرداری وین و حضور شارون استون در آن برای کمک به کودکان ایرانی دریک برنامه ایرانی حضور داشتند ، باعث شد تا من خیلی خیلی از خودم خجالت بکشم
پ.ن: با تشکر از رشید عزیز برای تذکری که داد در مورد هماهنگ نبودن ارقام بالا ، من بروشور پروژه فردوسی را دوباره خواندم رقم 340 یورو بر اساس برآورد ریالی انجام شده در ایران، یک رقم حدودی می باشد ، و از طرفی در بروشور اشاره ای هم به یک و نیم یورو نشده است ، این رقم یک و نیم یورو که در توضیحات یکی از مجریان برنامه ذکر شده بود با پی گیری که انجام دادم مشخص شد که ظاهرا اشتباه تایپی در متن ایشان بوده رقم صحیح حدود یک یورو بوده است

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵

رویای حیاتی دیگر

حقیقت گرا نیز گـاه ، به رویا گرفتار می آید
رویای حیاتی دیگر ، حیاتی صلح آمیزتر
حیاتی که سرآغازشدن دارد
حیاتی دیگرگون شده !!ـ
ورویاهایی به مثابه حقیقت و قطراتی که سنگ را تواند سفت
***
وحقیقت گرا دیگر باره ، به واقعیت باز می آید ،ـ
به هـوشیواری ،ـ
تا رویا هایش را بشناسد،ـ
تا بتواند همچنان مسافر نیکبخت رویاها باشد !!ـ
برگرفته از مجموعه چیدن سپیده دم
Free counter and web stats